بسم الله الرحمن الرحیم
نگین عاشق پدرش بود.بااینکه پنج سال داشت شبی نبود که بدون قصه ی بابا خوابش ببره.وقتی بابا از سر کار میرسید خونه نگین بدو بدو میپرید بغلش ومیگفت بابایی چقدر دیر اومدی.یه روز که پدر نگین از سرکار اومد خونه گفت امسال قرعه ی حج تمتع به نام من و چندتا از همکارام افتاده.