زمینه سازان ظهور

اللهم عجل لولیک الفرج

زمینه سازان ظهور

اللهم عجل لولیک الفرج

بسم الله الرحمن الرحیم

نگین عاشق پدرش بود.بااینکه پنج سال داشت شبی نبود که بدون قصه ی بابا خوابش ببره.وقتی بابا از سر کار میرسید خونه نگین بدو بدو میپرید بغلش ومیگفت بابایی چقدر دیر اومدی.یه روز که پدر نگین از سرکار اومد خونه گفت امسال قرعه ی حج تمتع به نام من و چندتا از همکارام افتاده.نگین فوری پرسید حج تمتع چیه بابا؟منم میبری؟بابا براش توضیح داد که که حج تقریبا یک ماه طول میکشه و از سختی هاش براش گفت ویه جوری بهش فهموند که نمیتونه اونو با خودش ببره.نگین خیلی دلگیر شد.هرشب بهونه میگرفت و گریه میکرد.میگفت بابا جون اگه بری حج دیگه شبا کی برام قصه بگه.هرچی میگذشت بیتابی نگین بیشتر میشد تا رسید به شبی که فردا پدر میخواست بره.پدرتصمیم گرفت اون شب قصه ی کربلا و دختر کوچولوی امام حسین(ع) رو برای نگین تعریف کنه و شروع کرد: به نام خدای مهربون. نگین بابا، میدونی امام حسین (ع) که تو کربلا با لب تشنه شهیدش کردن یه دختر کوچیک داشت که اسمش رقیه بود؟نگین که خیلی غریبانه به بابا نگاه میکرد گفت نه بابایی نمیدونستم.پدر چشماش پر از اشک شد و گفت: امام حسین (ع) همیشه مراقب دختر کوچولوش بود اما روزعاشورا امام حسین(ع) باید میرفتن میدون جنگ.سوار اسب که شدن رقیه خیلی بیتابی میکرد و از بابا میخواست نره.امام حسین (ع) از اسب پیاده شدن و براش گفتن که به خاطر خدا باید برن و با مهربونی از دختر کوچولو خداحافظی کردن.رقیه خیلی گریه میکرد همش بهونه ی بابا رو میگرفت تااینکه فهمید پدر شهید شده.نگین زد زیر گریه و پدر دیگه ادامه نداد.پدر اشکای نگینو پاک کرد و گفت دختر قشنگم تو خدا رو چقدر دوست داری؟گفت خیلی.گفت واسه خوشحالیش حاضری چیکار کنی؟ گفت هرکاری.پدر گفت اگه تو صبور باشی واین یک ماهو صبر کنی و مامانو اذیت نکنی خدا رو خوشحال کردی.نگین بغض کرد و گفت یک ماه خیلی زیاده بابایی من نمیتونم.پدر گفت چشم به هم بزنی میگذره منم برات یه سوغاتی خوب میارم.حالا چی میخوای برات بیارم؟نگین خیره شد به عکس بابا هرچی فکر کرد دید هیچی به اندازه ی بابا براش عزیز نیست گفت: بابا خودتو میخوام میخوام زود برگردی.پدر بغض سنگینی کرد و به زور قورتش داد.گفت خب دیگه دخترم دیگه دیر شده صبح زود باید بیدار شی و بری مهد.شب بخیر.نگین محکم دست بابا رو بوسید وگفت شب بخیربابا جون.روز بعد دیگه دم دمای رفتن پدر بود.نگین ساکت بود.همش دور بابا میچرخید و غریبانه نگاش میکرد.یهو یاد حضرت رقیه افتاد.احساس نگین تو اون لحظه شبیه احساس دختر کوچولوی امام حسین بود.یادش افتاد تو قصه بابا براش گفته بود رقیه به سختی پدر رو بدرغه کرد.دوست داشت خدا رو خوشحال کنه گفت منم با همه ی سختیش میرمو بابا رو بدرغه میکنم.لحظه ی خداحافظی خیلی سخت بود.پدر رفت و نگین موند و چشم انتظاری.شبا خواب نداشت و گریه میکرد.صورتش کوچیک شده بود.خیلی دل نازک شده بود.واسه هر اتفاق کوچیکی خیلی زود گریه می کرد.مامان میدونست غصه ی دخترش چیه.هربار که پدرش زنگ میزد نگین به مادر التماس میکرد.واسه همین مادرش همیشه اول گوشی رو به نگین می داد و بعد خودش با پدر حرف میزد.روزا پشت سر هم میگذشت تا اینکه یه روز گوشی مادر نگین به صدا در اومد مادر با خوشحالی گوشی رو برداشت اما چیزی که شنید باور کردنی نبود.پشت تلفن بهش گفتن یه عده در حین اعمال حج کشته شدن و متاسفانه همسر شما هم  جزء همین افراد هستن.مادر سکوت کرد ، همون لحظه کمرش از بار این غصه خم شد.چشماش سیاهی رفت.آرزو میکرد ای کاش همه چیز خواب باشه زد زیر گریه اما یواش میترسید،خدایا به نگین به نگین چی بگم؟چیکار کنم؟یهو در اتاق نگین باز شد.مادر هل شد و سریع اشکاشو پاک کرد.نگین اومد و تو بغل مامان نشست.گفت مامان خواب بابا رو دیدم.مادر دلش ریخت و گفت دخترم بگو ببینم چی خواب دیدی؟گفت خواب دیدم بابا خیلی تشنه بود ولی من هرچی بهش آب میدادم رد میکرد بعد دیدم امام حسین(ع) اومدن و بابا دست امام حسینو بوسید و امام حسینم دست بابا رو گرفتن و با هم رفتن هرچی بابا رو صدا میکردم فقط به یه دختر کوچولو اشاره میکرد واز من میخواست پیش اون برم.فهمیدم حضرت رقیه هستن و دارن به من لبخند میزنن مادر که گریش شدت گرفته بود دیگه توان حرف زدن نداشت.نگین ادامه داد به من گفتن بابات رفت بهشت به من گفتن که ناراحت نباشم چون بابا یه جای خوبه و من قول دادم هروقت خواستم گریه کنم یاد حضرت رقیه بیفتم و صداشون بزنم.مامان من میدونم بابا شهید شده.مادر نگینو به بغل فشرد ودر حالی که اشک امانش نمیداد گفت آره دختر گلم درست فهمیدی.اون روز سخت ترین روز مادر و نگین بود.نگین هرروز لاغر ولاغرتر میشد هرروز بیتابی میکرد و میگفت میخوام یه بار دیگه هم که شده بابا رو ببینم.روزی که پیکر پدر رو آوردن مادر مثل ابر بهار گریه میکرد.نگین با قد و قواره ی کوچولوش جمعیتو کنار زد وبه پدر رسید.روی دو زانو نشست.با دستای کوچیکش رو صورت بابا دست کشید.خم شد و پیشونی بابا رو بوسید و از حال رفت.صدای شیون بلند شد.مادر نگینو بغل کرد.هرچی به صورت نگین زد نگین بیدار نشد.رنگ از رخسارش رفته بود. سریعا نگین رو به بیمارستان رسوندن.اون به خاطر شک شدید به کما رفته بود.مادر سراسیمه بود.به دکتر التماس میکرد اما بی فایده بود تا اینکه یاد خواب دختر کوچولوش افتاد و به حضرت رقیه متوصل شد.مادر خسته ولرزان بود.خواب به چشمش نمیومد.کم کمک چشماش سنگین شد ودر عالم رویا همسرش رو دید.سلام خانم خوب و همیشه مهربونم.ببخش بیوفایی کردم و زودتر رفتم اما ناراحت من نباش.جای من خوبه.دخترمونم زود از خواب بیدار میشه،مراقبش باش.مادر از خواب پرید و چشمای نگینو باز دید در حالی که به در اتاق خیره شده بود و با صدای نحیفی میگفت: یا حضرت رقیه.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی