زمینه سازان ظهور

اللهم عجل لولیک الفرج

زمینه سازان ظهور

اللهم عجل لولیک الفرج

۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

نگین عاشق پدرش بود.بااینکه پنج سال داشت شبی نبود که بدون قصه ی بابا خوابش ببره.وقتی بابا از سر کار میرسید خونه نگین بدو بدو میپرید بغلش ومیگفت بابایی چقدر دیر اومدی.یه روز که پدر نگین از سرکار اومد خونه گفت امسال قرعه ی حج تمتع به نام من و چندتا از همکارام افتاده.

چشمانم به ساعت میخکوب شده بود. زمان برایم دیر می‌گذشت. انگار ثانیه‌ها راکد مانده بودند و من در انتظار محض به سر می‌بردم. کوله‌ام را چندین بار چک کرده بودم که مبادا چیزی را جا بگذارم. همه چیز حاضر بود تا اینکه بالاخره لحظه موعود فرا رسید و من راهی فرودگاه شدم. در راه فقط با خدا نجوا می‌کردم، اشک در چشمانم حلقه می‌زد و می‌گفتم خدایا مگر می‌شود من ...

تمام وجودم را شکر و سپاس خدا فراگرفته بود و حالا دیگر گذر زمان را نمی‌فهمیدم. به فرودگاه که رسیدم فکر تاخیر هواپیما نگرانم می‌کرد اما خوشبختانه سر موقع سوار هواپیما شدیم. نماز صبح را حرم امیرالمومنین (ع) خواندم. شبیه خواب بود. باورم نمیشد. خدای من،من کجا اینجا کجا؟ حرم آقا سیاهپوش بود. آخر سه روز دیگر اربعین حسینش بود. همگی سرجمع شدیم و پیاده روی اربعین آغاز شد و آغاز این پیاده روی انگار آغاز زندگیم بود. قلبم در سینه سنگینی می‌کرد. صحرای کربلا را تجسم میکردم. گویی من هم روزی آنجا بودم. غم مولایم حسین (ع) آنقدر سنگین بود که اشک کفافش را نمی‌داد و آهی بود که هزار باره از سینه‌ام بیرون میآمد. در هر موکبی که توقف میکردیم بیقراری روحم بیشتر می‌شد. هر چه نزدیکتر می‌شدیم بیقرارتر می‌شدم و تشنهتر، تا اینکه گنبد نمایان شد و من در حالی که اشک می‌ریختم قدم برمیداشتم و خیره خیره به گنبد نگاه می‌کردم تا روبروی حرم رسیدیم. السلام علیک یا ابا عبد الله ... السلام علیک یابن رسول الله ... هق هق گریه ها بود و سلامی که به مولا میدادند و آقا آنجا بودند و حضورشان حس میشد که به زائرانشان خوشآمد میگفتند. ای کاش چشمانم لیاقت داشتند...